۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

زهرا چشمات انتظار باران را میکشید؟

دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی شه
تو کتابم دیگه اون جور چیزا پیدا نمی شه.
دنیا زندون شده : نه عشق ، نه امید ، نه شور ،
برهوتی شده دنیا ، که تا چش کار می کنه مرده س و گور.

نه امیدی - چه امیدی ؟ به خدا حیف امید !
نه چراغی - چه چراغی؟ چیز خوبی می شه دید؟
نه سلامی - چه سلامی؟ همه خون تشنه ی هم !
نه  نشاطی - چه نشاطی ؟ مگه  راهش می ده غم؟ 


دیگه ده مثل قدیم  نیس که از آب در می گرفت

باغاش انگار باهارا از شکوفه گر می گرفت :
آب به چشمه ! حالا رعیت واسه آب خون می کنه
واسه چار چیکه ی آب ، چل تا رو بی جون می کنه
نعشا می گندن  و می پوسن و شالی می سوزه
پای دار ، قاتل بیچاره همونجور تو هوا چش می دوزه
«چی می جوره تو هوا ؟
 رفته تو فکر خدا ؟...»

«نه برادر ! تو نخ ابره که بارون بزنه
شالی از خشکی در آد ، پوک نشادون بزنه :
اگه بارون بزنه
آخ اگه بارون بزنه ! »

هیچ نظری موجود نیست: